طاهاطاها، تا این لحظه: 17 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

طرب سرای محبت

طاها تیز هوش شده است

سلااااااااااااااااااااام ما دوباره اومدیم بعد از غیبت کبری   حالا طاها کلاس اول رو تموم کرده و تا سه روز دیگه میره کلاس دوم امسال تابستون رفت کلاس یو سی مس که خیلی عالی بود و حالا ذهنی داره ریاضی کا ر می کنه برا تقویت حافظه این کلاسا خیلی خوبن به همه مامانا توصیه می کنم بچه ها رو ثبت نام کنن ...
27 شهريور 1393

بوی ماه مدرسه

باز هم آمد بوی ماه مدرسه   بوی بازی های راه مدرسه..... سلام طاها جونم هر چند که الان کیلو مترها از تو دورم و در شهر دیگری مشغول کار تدریسم ولی مرور میکنم خاطرات خوش مدرسه رفتن هایم را و این که راه طولانی اون رو چطور لی لی بازی کنان با دوستامون میرفتیم تا سوز سزمای پاییز و زمستون رو  بیشتر تحمل کنیم .... جیگرم،  طاهای نازم از اول مهر داره میره کلاس اول دبستان و من احساس بزرگی و غرور میکنم از مادر بودنم از این که خدا مرا لایق دونسته و پسری با این هوش وافر برام داده....قصه مشقای دبستان دوباره شروع شده و این بار پسرم معلمی می کند و هر روز ( دور از ساحت مقدس مادران) مثل بز اخفش هر چه را یاد گرفته برا من و داداش امیر تکرار ...
4 مهر 1392

ژیمناستیک کار بالام

  طاها جونم یه ماهی میشه که دوره آمادگی رو با موفقیت و با نمرات عالی به پایان رسوندی دیدم خیلی کلافه ای تو خونه، با هم تصمیم گرفتیم که تو کلاسهای ورزش ثبت نام کنیم که بالاخره با مشورت با بابایی و علاقه خودت تو کلاس ژیمناستیک ثبت نام کردیم . الان چهار جلسه رفتی و پیشرفتت خیلی خوبه دیگه انرژیت حسابی تخلیه میشه با اون کتکهایی که از مربی میخوری و حسابی ازش حساب میبری! دوست دارم طاها جونم ...
21 خرداد 1392

بدون عنوان

سلام طاها جونم امشب تولدته همگی شاد شادیم .صبح تو مهدکودک بودی که با بابایی رفتیم برات کیک خریدیم .امشب قراره مامان جون اینا بیان اینجا دل تو دل بچم نیست از ظهر تا حالا چند تا فشفشه با امیرم روشن خاموش کردن ... کیک رو هم که ده دوازده بار آورده پایین نگاه کرده بعد گذاشته سرجاش... طاها جونم تولدت مبارک ایشالا صد سال زنده باشی ...
15 اسفند 1391

بدون عنوان

سلام طاها جان .امروز دو هفته است که از بیمارستان مرخص شدی .خیلی خوشحالم که دیگه خوب خوب شدی و دیگه مشکل تنفسی نداری میتونی مهد بری .الان تو دانشگاهم و یه وقت کوچولو پیدا کردم تا به وبلاگت سر بزنم و مطلبی بنویسم و تو بعدا نگی مامانم چه بی وفاست و دیگه برام هیچ چی نمی نویسه. دیگه باید برم سر کلاس . بای بای ...
10 اسفند 1391